هوای سرد
عبدالحسیب شریفی عبدالحسیب شریفی

 

 

-         اگر امسال مثل پارسال شود باز چه خاد کدم؟

کامل این را گفت ، هیزم را به پشت خر بار کرد و در حرکت شد.

باد سردی به وزیدن آغاز کرده بود وابرهای سیاه این طرف و آنطرف می رفتند وبرای باریدن آماده گی می گرفتند.

فهیم نزدیک مادرش آمد و گفت :(( مادر جان ما و شما اگر چوب نداشته باشیم ده بخاری اَلَو (آتش)کنیم خنک میخوریم مگم حیوانات و پرنده ها چه رقم می کنند؟))

مادرازبسکه به پرسش های او جواب گفته بود خسته شده بود، باز ناچار جواب داد: (( بچیم حیوانات وپرنده ها پشم دارند ، بال دارند ، ده زیر پشم و بال خود گرم می شوند.((

حرف های قدسیه تمام نشده بود که کامل بار هیزم را از پشت خر پایین کرد. و چشمان قدسیه را به سوی خود کشاند.

کامل خر را به طویله برد ، گرد و خاک شانه هایش را تکاند و وارد خانه شد.

-         اگر امسال مثل پارسال شود باز چه خاد کدم؟

قدسیه ترموز و پیاله ی چای را پیش کامل گذاشت و گفت:

-         اوره چه میکنی ، جای نداریم خدا انصاف بته قمندان قدیره ، چند روز پیش زنش همرایم جنگ کد که کالایشه درست نشستیم.

کامل به خاطری که بچۀ خوردشان ازاین حرف ها چیزی نفهمد گپ را دور داد و گفت:

-         فهیم جان برو پشت کارت که دیرنشه.

او برس ها وصندوق رنگپالشی اش را برداشت ، جمپر پاره پاره اش را به تن کرد و از دروازه بیرون رفت.

سردی آهسته آهسته زیاد می شد و آماده گی های زمستان گرفته میشد. قوماندان صبور هیزم خانه را پُراز چوب ساخته بود و سنگ ذغال را هم زیاد خریده بود. پیش از همه از دود کش بخاری خانۀ او دود به هوا بلند بود و فرارسیدن زمستان را خبر میداد.

در یکی از شام ها که اولین برف زمستان دانه دانه از آسمان به زمین می نشست و بام های گلی را سپید ساخته بود ، قوماندان حیران بود مجلس عیشش را در کجا بیگیرد. خیلی بی قرار بود ، با تک تک دروازه افکارش پاره شد و به طرف دروازه گام برداشت.

آمدن کَل فرید در این وقت شب اورا خوشحال کرد، او رفیق و همرازش بود. قوماندان کَل فرید را به داخل خانه دعوت کرد و خواست در مورد مجلس فرداشب از او مشوره بیگیرد.

کَل فرید دستی به سر طاسش کشید و گفت:

-         هی قمندان صایب ، ده یگان گپ فکرت نمی رسه.

قوماندان چند چوب دیگر به بخاری انداخت وگفت چطور؟

-         یک مزاحم ناقه (ناحق) ده خانیت نگاه کدی ، بکشش بروه پشت کارش ، ازاو به تو چه فایده اس؟

قوماندان اندکی به فکر فرو رفت ، گپ های نسرین به یادش آمد :(( قدیر خان ایطور وخت ته خوش تیرکنم که حیران شوی ، سر شب رقص ، باز پسان شبه خودت میفامی))

بی قراری قوماندان شدت گرفت ، حرف های کَل فرید را تأیید کرد و گفت فردا در اولین فرصت حساب کامل را یکطرفه می کند.

کَل فرید لبخندی زد و مگس های سر کَلش را دور کرد.

ساعت 2 پس از چاشت کامل با زن و بچه اش در هوای سرد از خانۀ قوماندان بیرون کشیده شد. آن شب مجلس عیش ، رقص و عشق در خانۀ قوماندان تا نصف های شب ادامه داشت.

شهرتالقان


December 23rd, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان